حقیقتا نوشتن برایم دشوار میشود، وقتی که بخواهم در مورد دفاع مقدس بنویسم. چرا که به قول یکی از فرماندهان دوران جنگ، اگر بخواهیم فیلمی بسازیم که گوشهای از واقعیات جنگ را بازگو کند، باید فیلمی ساخت به مدت 8 سال که به طور شبانهروزی ماجرا،حوادث، سختیها، شیرینیها و تلخیهای آنرا نشان دهد! و انجام چنین کاری برای ما محال است. تنها کاری که از ما برمیآید، اینست که برحسب عادت و تکرار، در روزهایی خاص به یاد آن روزهای پرافتخار، از سر تکلیف، فیلمی را از تلویزیون پخش کنیم، حرفی بزنیم و یا مطلبی بنویسیم... پس من هم مانند همه:
یادم میآید روزهایی که دست در دست مادر ، به مرکز شهر میرفتم و خود را در بین مردمی میدیدم که برای بدرقه عزیزانشان جمع شده بودند. بدرقه پدر، پسر و یا شوهر... هنوز دلم میگیرد وقتی یاد آن قطرات اشکی میافتم که آنروزها چشمانمان را غرق میکرد. قطره اشکی که شاید با گوشه چادری پاک میشد. بغضی که در پس پرده نهان میشد و چشمان نگرانی که حسرت نگاه آخر را بر دل داشت. من دلم میگیرد برای آن نوعروسانی که تمام زندگیشان را به خدا میسپردند و آن نوزادان شیرخواری که زبانشان تا آنروز گفتن «پدر» را تجربه نکرده بود. پیرمردان و پیرزنانی که چشمانشان کم سو میشد از بس در آرزوی دیدن دوباره پسر، به در خیره میشدند...
یادم میآید، «نقی» دوچرخهای داشت. همیشه عادت داشت که سوارم کند و در خیابانهای شهر بگرداند. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، باورم نمیشد. تا مدتها وقتی برادرش «علی» را میدیدم، او را با نقی اشتباه میگرفتم! از بس شبیه هم بودند. او هم به خاطر اینکه دلم را نشکند، به دروغ میگفت که نقی است...
«اسحاق» معلم بود، دوست پدرم. هیچکس قدرت اینرا نداشت که من را از او جدا کند حتی پدرم. بیشتر روزها خانه اسحاق بودم. برای عمل جراحی، به آلمان رفته بود و همانجا روحش پر کشید. وقتی برگشت... وقتی صورتش را دیدم... دست خودم نبود...
«شاهرخ» راننده مینیبوس بود.یادش بخیر، بعضی وقتها که از مدرسه برمیگشتم و مرا میدید، سوارم میکرد. هر وقت هم که از مسیر روبرو میآمد، چراغش را به علامت اشاره برایم روشن میکرد! میگویند، در عملیات کربلای دو، مهمات زیادی به خودش بسته بود، وقتی به طرفش شلیک میکنند، در آتش سوخت...
میگویند لحظات آخر، «ناصر»، سراغ برادرش را گرفت. وقتی به او گفتند که لحظاتی قبل، برادرش شهید شده، لبخندی زد و آرام گرفت...
در مرکز شهرمان، بقعهای بود که روی دیوار آن عکس شهدای شهر را میکشیدند! یادم هست روزی رسید که دیوار آن جایی برای یک عکس دیگر هم نداشت!
برادر! خواهر! ما بدهکاریم! پدر! مادر! همسر! فرزند! ما بدهکاریم. دوست! رفیق! آشنا! ما بدهکاریم. آقای مهندس! آقای دکتر! ما بدهکاریم. آقای معلم! استاد! کارگر! ما بدهکاریم. آقای وکیل! وزیر! نماینده! آقای رییس! ما بدهکاریم! ما به آن روزها و شبها بدهکاریم. ما به آن مادر و پدر که با اشک و گریه، فرزندشان را روانه جبهه کردند، بدهکاریم. به آن خانمی که بغضش را در گلو خفه کرد تا سد راه شوهرش نشود، به آن نوزاد سه ماهه که حسرت گفتن کلمه «بابا» را تا همیشه بر دل خواهد داشت، بدهکاریم. به مظلومیت آن شهیدی که دلش برای تنها دخترش تنگ میشد، اما فرصت بازگشت به خانه را نداشت، بدهکاریم. به بزرگی و غرور آن امیر ارتش که به او گفتند دخترت روی تخت بیمارستان منتظر دیدن توست، برگرد، اما او بخاطر صدها جوان هم سن و سال دخترش حاضر به ترک جبهه نشد و تنها زمانی به خانه برگشت، که جسد دخترش را دفن کرده بودند!... ما بدهکاریم. ما به اندازه قطرات اشک مادران و همسران، به اندازه قطرات خون به ناحق ریخته ، بدهکاریم. به مظلومیت، معصومیت دختران و پسران بابا ندیده، به گریههای شبانگاه همسران شوهر از دست داده، بدهکاریم. به بزرگی پیرمردی که کمر خم نکرد و بر جنازه تنها فرزندش نماز خواند، بدهکاریم. ما به نام هزاران هزار شهید، جانباز، اسیر، به هزاران هزار خانواده، هزاران هزار پدر و مادر، هزاران هزار کوچه که نام شهید را بر آن گذاشتهاند، بدهکاریم. ما به خمینی ... ما به ایران، به اسلام بدهکاریم.